امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

مامان و امیر ناز

پسرک بی دندونم

نازگلم اولین دندونش پنج شنبه 25 ابان افتاد. پسر نازم همراه عمه نازش رفته بود ژیمناستیک. که مربی دید که دندونش لقه همونجا براش کشید. تا اومد خونه تند اومد بهم نشون داد و گفت مامان کلی خون اومد ولی من گریه نکردم. فدات بشم پسر شجاع من. چه زود بزرگ شدی انگار همین دیروز بود که اولین دندونت در اومد و من کلی ذوق کردم.. حالا دندونت افتاده.. اینم عکسش  شبش رفتیم خونه دایی احمد این یه عکس با محراب عمه است فدات بشم که اینقدر پسرداییت و دوست داری و قربون صدقه اش میری و حتی اگه مامانش دعواش کنه تو عصبانی می شی و ازش دفاع می کنی فقط تا اب دهن میریزه بدت میاد و فرار می کنی.. ...
27 آبان 1391

اردو

عزیز دلم این روزها خیلی سرم شلوغ بود همش مهمون داشتیم نشد زیاد بنویسم. پنج شنبه برای اولین بار تنهایی رفتی اردو. البته عزیز جون راضی نبود اما من دلم نیومد نفرستمت. اخه یه اردو 2 ساعته به بابلسر بود که شن بازی کردی با دوستات و چون خیلی دوست داشتی بری توکل به خدا کردم و فرستادمت. خیلی هم ذوق کردی و بهت خوش گذشت. یه شب هم همراه بابایی رفتی شهربازی و کلی بهت خوش گذشت. تا یه روز خونه هستی حوصله ات سر میره و بهم می گی چرا من تنهام . منم سعی می کنم باهات بازی کنم تا زیاد حوصله ات سر نره. هنوزم به خوابیدن تو اتاق خودت عادت نکردی و همش می خوای یا من یا بابا کنارت باشیم. پس کی می خوای عادت کنی نازنینم؟ راستی یکی از دندوتات هم شل شده اما هنوز نیوف...
22 آبان 1391

بازی من و امیرجونمم

نازنینم این چند روز خیلی تنهات گذاشتم اخه نازنینم دوست نداشتم تو اون فضا پر از غم و ناراحتی باشی. غروب که بعد از مراسم هفتمین روز اومدم خونه ازم خواستی باهات بازی کنم. من با اینکه از نظر روحی و جسمی خسته بودم اما دلم نیومد بهت نه بگم و با هم قایم موشک بازی کردیم. فدای خنده هات بشم که کلی خستگی و سردردم و بهتر کرد. بعد نشستیم دو تایی منچ بازی کردیم و واسه اولین بار مارپله بازی کردیم و یه بار تو بردی و یه بار هم من. فدات بشم که وقتی بردی کلی ذوق کردی. راستی عزیزم امروز اولین کارت تشویقی خودشو از مدیرشون گرفت. چون خیلی با ادب و اقا بود دو تا کارت تلاش و تبریک بهش دادن. ایشالا تو همه مراحل زندگیت موفق باشی نازنینم. اینم عکس کارتت ...
21 آبان 1391

این قافله عمر عجب می گذرد

عزیز دلم خیلی دلتنگتم. اخه از صبح ندیدمت. دیشب پدربزرگم به رحمت خدا رفت. خیلی ناگهانی بود و اصلا انتظارش و نداشتیم واسه اینکه قلب کوچولوت تو مراسم اذیت نشه به بابایی سپردم بعد از مدرسه ببرتد خونه عمه. از صبح هم اونجایی. منم چون خونه پدربزرگم یه شهر دیگه است هنوز نتونستم ببینمت. اومدم خونه عموم دیدم پسرعموم سر کامپیوتره اومدم کمی بنویسم. مامان قد دنیا دلم برات تنگ شده.. امروز وقتی با پدربزرگم برای همیشه خداحافظی کردم احساس کردم همه خاطره های دوران کودکیم جلوی چشمم اومد.. چه زود بزرگ شدیم و ادمهایی که دوستشون داشتیم برامون خاطره شدن..فقط همین پدربزرگم از بزرگترای فامیل زنده بود چقدر وقتی راجع به گذشته ها حرف می زد دوست داشتم انگار با دیدن...
10 آبان 1391

پرستار کوچک من

دو سه روزیه که سرمای بدی خوردم زیاد حالم خوب نیود. واسه همین بیشتر تو رختخواب بودم.پسر نازم همش می اومد کنارم و می گفت قربونت برررررررررم مامان ایشالا زود خوب شی. بعدشم نوازشم می کرد و می گفت مامان استراحت کن زود خوب شی. وسطای بازی کردنش هی می اومد نازم می کرد و وقتی بهش می گفتم بوسم نکن سرما می خوری موهامو می بوسید. من چه عشقی می کردم مامانی دوس داشتم همش مریض باشم و تو پرستارم باشی نازگلم. امروز صبح قبل رفتن به مدرسه وقتی دیدی بهتر شدم کلی خوشحال شدی بعدش از شبکه 5 تهران داشت حرم امام رضا نشون می داد من بهت گفتم مامان حرم و ببین دعا کن چون اسم قشنگ اقا رو داری دعا تو قبول می کنه دیدم دستهای کوچولوتو بردی بالا گفتی امام رضا مامانم زود خوب ش...
9 آبان 1391

اولین نوشته ها

ناز گلم این روزها تو مدرسه خوندن حروف رو یاد می گیره البته چون امادگی هستن فقط خوندن نوشتن و یاد نمی دن اما من ازش خواستم اونارو بنویسه که برای بار اول به نظرم خیلی خوب نوشت. روز عید قربان همراه پدرجون و دایی اینا رفتیم جنگل نور. اونجا امیرنازم به اصرار خواست اسب سواری کنه البته همراه باباش سوار شد و کلی خوشش اومد. اونروز کلی با هم بازی کردیم و مسابقه دو دادیم. نازم عاشق اینه که باهاش بازی کنیم.منم کلی کیف می کنم وقتی بازی می کنیم و تو از ته دل می خندی. دیروز با هم رفتیم یه نمایشگاه قرانی که کنار خونمون بود. یه خانه بازی توش بود که امیرنازم کلی خوشش اومد بازی کرد. چند تا کتاب براش خریدم جالبه کتاب های مذهبی که روش صحنه های عاشورا داشت توجه ا...
7 آبان 1391

عید قربان به روایت امیر

نازگلم دیروز تو مدرسه در مورد عید قربان قصه شنید و اینجوری واسه من تعریف کرد: حضرت ابراهیم هر چی خدا بگه قبول می کنه چون خدارو خیلی دوست داره. خدا می خواست امتحانش کنه بهش گفت: گردن پسرت و ببر! اونم پسرش و برد که به حرف خدا گوش بده. بعد یه فرشته خوشگل و مهربون اومد و گفت: دست بردار خدا می خواست امتحانت کنه بجاش این گوسفند و قربونی کن! فدات بشم که اینقدر قشنگ تعریف کردی... پیشاپیش عید قربان بر همه مبارک در روز عرفه ما رو هم دعا کنید.. ...
4 آبان 1391

پسر خوب از دید امیر

سلام نازنینم پریشب با هم نشسته بودیم و میوه می خوردیم تو گفتی مامان می دونی بچه خوب به کی می گن؟ گفتم خب به کی؟ گفتی: به بچه ای که میوه اشو بخوره بعد بره مسواک بزنه بعدش بره دستشویی بعدشم بره تو اتاق مامان و باباش پیششون بخوابه صبح که شد بره تو اتاق خودش مدرسه هم نره فقط ژیمناستیک بره بعدم دستات و بهم زدی و گفتی فهمیدی مامان؟ نمردیم و معنی بچه خوب و هم فهمیدیم   ...
3 آبان 1391

پسر حاضر جواب من

نازگلم الان رفته مدرسه و مامان حسابی تنها شده. هنوزم با اینکه مدرسه رو دوست داری اما فکر کنم واسه بیدار شدن صبحش همش شاکی میشی و دوست نداری بری. همش میپرسی مامان چند روز دیگه تعطیلم؟ صبحا که داری میری مدرسه برات ایه الکرسی می خونم تا خدا حافظت باشه بعدشم خیلی دلم تنگ میشه از جای خالیت.. چه زود بزرگ شدی.. حالا بگم از حرفهای بامزه ات.. دیروز با هم رفتیم برات سی دی بخرم یه اقایی فروشنده بود تو یه سی دی رو انتخاب کردی من بهت گفتم بده عمو ببینه قیمتش چنده؟ تو فکر کردی من گفتم عمه حالا با صدای بلند هی می گی مامان نگاه کن این عمه است؟ مگه این زن؟ من هی می گم مامان من کی گفتم عمه؟ تو باز تکرار می کنی و فروشنده هم کلی خندید.. چند روز پیش هم با خاله ف...
1 آبان 1391

جشن کوچولو

واسه نازگل مادر در روز کودک یه جشن کوچولو گرفتم. چون قرار بود دایی احمد اینا شام خونه ما بودن یه کیک درست کردم برات هم کادو گرفتم. رو کیک شمع گذاشتم و اوردم. کلی با دیدنش ذوق کردی زندایی هم زحمت کشید برات کادو اورد ما هم یه هدیه کوچیک به محراب عمه دادیم و خلاصه با همین کارهای کوچیک تو کلی ذوق کردی و شاد شدی و کلی ازم تشکر کردی من فدات بشم که اینهمه به یه شمع ذوق می کنی. دیروز هم رفتیم پارک یه جشنواره کودک بود البته چون شلوغ بود زیاد خوشت نیومد کمی نقاشی کردی و بعدش رفتیم پارک بازی کنی البته با فاطره اینا رفتیم اما چون کم موندیم حسابی شاکی شدیم قرار شد امشب بریم خونه فاطره اینا و راضی شدی. من بمیرم برات که اینقدر دنبال هم بازی هستی دیروز گفتی...
1 آبان 1391
1